ياد آوري گذشته ها
نوشته شده توسط : داش اکبر
یادی از گذشته های دور

 

 

پیرمرد به زنش گفت:

بیا یادی از گذشته های دور کنیم

من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم

......

پیرزن قبول کرد

فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه

ازش پرسید چرا گریه میکنی؟

...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!





:: برچسب‌ها: ياد , گذشته , اشك ,
:: بازدید از این مطلب : 427
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: